بسم رب الودود سلام و ادب محضر خواهر بزرگوارم معلم گرامی ام
ان شاالله به سلامت و میمنت چه قالب خوبی را برای حرفهای دل انتخاب نمودید... ان شاالله خود وخانواده گرامییان زیر بیرق مادر سادت محفوظ باشید... عذر از این همه مزاحمت.... التماس دعای عهد و فرج مولایمان....
پاسخ:
سلام ان شا الله ورود شما به خانه ی مجازی ام و تلنگر های به جایتان ،مایه ی آرامش دل است . اللهم عجل لولیک الفرج
ان شاالله در زندگی مان چراغ راهی باشد تا از مولایمان اباصالح المهدی ارواحناله لک الفدا جا نمانیم.... امام و مولایم محمد ابن علی باقر العلوم ارواحناله لک الفدا فرمودند: اگر در قبال تو ستم کردند! تو ستم نکن! ___________________________________
نماز بدون وضوی شیخ هادی
یکی از استادان دانشگاه امام صادق(ع) در یادداشتی، ماجرای تکاندهنده و عبرتآموزی را به تحریر درآورد، که تقدیم میشود: حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم. پیشنماز مسجد، حاج آقایی بود بهنام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شبهای قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار میکرد. اگر کسی میخواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت میکرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جاری میکرد. اگر کسی در محله فوت میکرد شیخ هادی برای او نماز میت میخواند و کارهای بسیار دیگر ... . یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم. منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حین، درِ یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد. با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند! من که کاملاً گیج شده بودم سریعاً به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم، گفتم: حاجی! شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی آمد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فردا میخوانم. این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کمکم از دور شیخ متفرّق شدند تا جاییکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچههای شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند. دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود؛ آیا اصلاً مسلمان است؟! آیا جاسوس است؟! و آیا ... . شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود. ما هم بههمراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمیگنجیدیم. بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه جوان [به مسجد] فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت. بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه بهخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی میخواستم برای نماز به مسجد بروم، تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. در حال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم. چشمانم سیاهی میرفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم میخواسته جای آمپول را آب بکشد؟!! نکند ؟!! نکند؟!! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه منِ نادان و دوستان و متدینین نادانتر از خودم، ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم؛ خانوادهاش را نابود کردیم؛ و ... . از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم× داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت، اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی یکراست به بازار شاه عبدالعظیم× رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد چند دقیقه جستجو پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن میخواند. سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد. گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم؛ ظاهراً از دوستان شماست، شما او را میشناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود، پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم، او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خواندهام؛ خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانوادهام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمیتوانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین× مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند. من هم هرکاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم. ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد، که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ای کاش آن موقع کور میشدم و این جنایت را نمیکردم. ای کاش حاج علی آن موقع بهجای گوش دادن به حرفم توی گوشم میزد. ای کاشای کاش... . و این ای کاشها که بیچارهام میکرد. الان حدود 20 سال است که از این ماجرا میگذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
__________________________________________
مواظب باشیم آبروی مردم در جوب پیدا نشده است!!! ومولایم جعفر بن محمد صادق آل رسول ارواحناله لک الفدا فرمودند: مردم آبروی خود را به سختی به دست آورده اند ! نکند تو کاری نمایی تا آبروی آنها را مورد هجوم قرار دهی!!!
التماس دعای عهد وفرج مولایمان ان شاالله
پاسخ:
سلام به یاد داشته باشیم که : زبان حجمی اندک و گناهی بزرگ دارد ." بسیار تکان دهنده و پند دهنده ،متشکرم یا علی
آرزو میکنم وقتی آمدی،
چشمانم شرمنده ی نگاهت نباشد...
,,اللهم عجل لولیک الفرج,,