شبی از آن رابی
درطول ماههااوسعی کردوتلاش نمودومن گوش کردم وقوزکردم وخودم راپس کشیدم وبازهم سعی کردم اوراتشویق کنم. درانتهای هردرس هفتگی اوهمواره میگفت، "مادرم روزی خواهدشنیدکه من پیانومیزنم."
امّاامیدی نمیرفت. اواصلاًتوانایی ذاتی وفطری رانداشت. مادرش راازدورمیدیدم ودرهمین حدّمیشناختم؛میدیدم که بااتومبیل قدیمیاش اورادم خانه ی من پیاده میکندوسپس میآیدواورامیبرد. همیشه دستی تکان میدادولبخندی میزدامّاهرگزداخل نمیآمد. یک روزرابی نیامدوازآن پس دیگراوراندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به اوبزنم امّااین فرض راپذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگرادامه ندهدوکاری دیگردرپیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگرنمیآید. وجوداوتبلیغی منفی برای تدریس وتعلیم من بود.
چندهفته گذشت. آگهی واعلانی درباره ی تکنوازی آینده به منزل همه ی شاگردان فرستادم. بسیارتعجّب کردم که رابی (که اعلان رادریافت کرده بود) به من زنگ زدوپرسید، "من هم میتوانم دراین تکنوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است وچون توتعلیم پیانوراترک کردی ودرکلاسهاشرکت نکردی عملاًواجدشرایط لازم نیستی." اوگفت، "مادرم مریض بودونمیتوانست مرابه کلاس پیانوبیاوردامّامن هنوزتمرین میکنم. خانم آنور،لطفاًاجازه بدین؛من بایددراین تکنوازی شرکت کنم!" اوخیلی اصرارداشت.
نمیدانم چرابه اواجازه دادم دراین تکنوازی شرکت کند. شایداصراراوبودیاکه شایدندایی دردرون من بودکه میگفت اشکالی نداردومشکلی پیش نخواهدآمد. تالاردبیرستان پرازوالدین،دوستان ومنسوبین بود. برنامه ی رابی راآخرازهمه قراردادم،یعنی درست قبلازآن که خودم برخیزم وازشاگردان تشکّرکنم وقطعه ی نهایی رابنوازم. دراین اندیشه بودم که هرخرابکاری که رابی کند چون آخرین برنامه است کلّ برنامه راخراب نخواهدکردومن بااجرای برنامه ی نهایی آن راجبران خواهم کرد.
برنامههای تکنوازی به خوبی اجراشدوهیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودندونتیجه ی کارشا ن گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک وموهایش ژولیده بود،گویی به عمدآن رابه هم ریخته بودند. باخودگفتم، "چرامادرش برای این شب مخصوص،لباس درست وحسابی تنش نکرده یالااقل موهایش راشانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانوراعقب کشید؛نشست وشروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کردکه کنسرت وی 21 مو زارت درکوم اژورراانتخاب کرده،سخت حیرت کردم. ابداًآمادگی نداشتم آن چه راکه انگشتان اوبه آرامی روی کلیدهای پیانومینواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانومیرقصید. ازملایم به سوی بسیاررساوقوی حرکت کرد؛ازآلگروبه سبک استادانه پیشرفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبددرنهایت شکوه اجرامیشد! هرگزنشنیده بودم آهنگ موتزارت راکودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعدازشش ونیم دقیقه اواوجگیری نهایی رابه انتهارساند. تمام حاضرین بلندشدندوبه شدّت باکفزدنهای ممتدّخوداوراتشویق کردند.
سخت متأثّروباچشمی اشکریزان به صحنه رفتم ودرکمال مسرّت اورادرآغوش گرفتم. گفتم، "هرگزنشنیده بودم به این زیبایی بنوازی،رابی! چطوراینکارراکردی؟" صدایش ازمیکروفون پخش شدکه میگفت، "میدانیدخانم آنور،یادتان میآیدکه گفتم مادرم مریض است؟خوب،البتّه اوسرطان داشت وامروزصبح مرد. اوناشنوابودواصلاًنمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که اومیتواندبشنودکه من پیانومینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبودکه اشکش روان نباشدودیدهای نبودکه پردهای آن رانپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدندتارابی رابه مرکزمراقبتهای کودکان ببرند؛دیدم که چشمهای آنهانیزسرخ شده وبادکرده است؛باخوداندیشیدم باپذیرفتن رابی به شاگردی چقدرزندگیام پربارترشده است. من هرگزنابغه نبودهام امّاآن شب شدم. وامّارابی؛اومعلّم بودومن شاگرد؛زیرااین اوبودکه معنای استقامت وپشتکاروعشق وباورداشتن خویشتن وشایدحتّی به کسی فرصت دادن وعلّتش ندانستن رابه من یادداد.
هـزار بـار بـیــایـد بـهــار کـافـی نـیـسـت
خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی
دعای این همه شبزندهدار کافی نیست